عیدشما هم مبارک!!!

سلام.... 

سلامی به گرمی آفتاب ... 

سلامی به روشنایی روز ... 

سلامی به مهربانی نور ... 

عید شما مبارک!!!

امروز تولد امام رضاست.... همون امام مهربون که مهمون ماست ... همون امامی که هرسال دلامون واسه زیارتش تالاپ تولوپ می‌کنه ... فکر کنم یه دو سالی میشه نتونستم برم مشهد ... یا امام رضا دعوت ... پلییییییز 

 

چند روز پیش با بارون جون رفته بودیم بازار. تو یه مغازه از یه لباس خوشش اومد. انگار خیلی جنس و طرحش به دلش نشسته بود. هرچی بهش اصرار کردم که واست بخرم قبول نکرد. گفت الان وضع مالیمون خیلی خوب نیست ‍‍‍‍[بابا بامرام... بابا هوای شوهردار .... بابا جیگر!!!]. دیشب به عنوان هدیه تولد امام رضا واسش خریدم [بابا شوهر باحال ... بابا جنتلمن ...!!!] به اضافه یه گوشواره خیلی خوشجل و موشجل. خیلی خوشش اومد   

 

بازم عید همتون مبارک

هی .... روزگار

کارشناسی ارشد که میخوندم بچه‌های مختلفی از شهرهای مختلف به شهر ما اومده بودن. یکیشون از شیراز اومده بود. البته با ما هم‌کلاس و هم‌رشته نبود ولی هم‌دوره و هم دانشکده‌ای بود. بچه با استعدادی بود. یه مدت کوتاه بعد از فارغ‌التحصیلی توی محل کارمون دیدمش. به صورت پروژه‌ای ساعتی مشغول به کار شده بود. تو معاونت پژوهش. از دیدنش خوشحال شدم. [سازمانی که من کار می‌کنم تقریبا بزرگه و توش حدود 10 نفر از هم‌دانشگاهی‌ها مشغول به کار هستند]. 

شاید حدودا یک سال گذشت. تو این مدت باز هم می‌دیدمش و باهم سلام علیک می‌کردیم. توی راهرو، نمازخونه یا .... بعد از چند وقت متوجه شدم که عقد کرده و فکر کنم گفت خانمش رو آورده همین‌جا ... یه سه چهار ماهی میشد که ندیده بودمش و خبری ازش نداشتم. امروز رفتم شیرینی بخرم [فردا تولد امام رضای مهربونه]. توی شیرینی فروشی دیدمش ... با یه روپوش سفید پشت ویترین!!! ... ....  رفتم جلو ... سلام علیک ... وکلی خوش و بش .... گفت آره دیگه از وقتی معاون پژوهش عوض شد به ما هم گفتن دیگه به شما نیاز نداریم ...  ... شیرینی فروشی شلوغ بود و نخواستم توی این موقعیت راجع به این موضوع باهاش حرف بزنم ... یه کم دیگه خوش و بش کردم و شیرینی رو گرفتم و خداحافظی کردم ... 

هی .... روزگار ... می‌بینی تو رو خدا طرف با مدرک کارشناسی ارشد از دانشگاه تهران اونم رشته مدیریت باید کجا ازش استفاده بشه ... اون بچه با استعدادیه و میدونم اونجا نخواهد موند ولی به هرحال .... !!! خیلی دلم گرفت ... یه جوون تازه ازدواج کرده که از یه شهر دیگه پیش ما مهمونه .... به احتمال زیاد باید زندگیش رو آورده باشه اینجا که نتونسته برگرده به شهر خودشون .... توی این فکرم که هر کمکی از دستم برمیاد براش انجام بدم ... از دست خودم هم دلگیرم که چرا زودتر متوجه نشدم ... امیدوارم بتونم کاری بکنم ... خدایا شکرت به خاطر همه دادن‌ها و ندادن‌هات.

اقتصاد مقاومتی

من بعضی وقتا به بارووون جونی میگم تو نماد اقتصاد مقاومتی هستی! آخه خیلی وقتا خیلی صرفه جویی‌ها از طریق طرح‌های بارون جون اتفاق میوووفته. تازه!! لباس دوختن به جای لباس خریدن هم هست. یه کت سفید خیلی خوشگل واسم دوخته منتظر یه مهمونیم که بزنم بر بدن!!! آهان داشتم میگفتم ... امروز با دوستش رفتن خونه اون یکی دوستشون واسه دیدنی و تبریک قدم نورسیده. واسه‌ی هدیه، در عرض یه ربع شاید هم در طول یه ربع !!! یه تابلوی خیلی خوشگل درست کرد. انصافا خیلی باحال بود. کلی هم دوستاش با این تابلو حال کرده بودن. اییییییییییییییییییییینه!!!

اندر احوالات آب‌تنی کردن

امروز بعد از یک سال و اندی به استخر رفتندی! یعنی رفتم!!! و تن خود را به آب زدندی که آن‌را آب‌تنی کردن گویند. 

تازه نیم ساعت هم دیر رسیدم! همچین که رسیدم یه شیرجه تو آب و شنا کردن عرض استخر. بعد یه نگاه به دور و بر و طول استخر رو تا آخر رفتم. خیر سرم به خودم گفته بودم که ببین گلپسر بعد از کلی اومدی استخر یاواش یاواش یهو جو گیر نشو ولی خب لامصب جوّ دیگه یهو آدم رو میگیره. به آخر که رسیدم گفتم خب بذار تست بزنیم ببینم دستمون به کف استخر میرسه یا نه. از آب اومدم بیرون و یه شیرجه سوزنی و تلاش برای رسیدن به کف استخر. هر چه کردیم نشد که نشد دیگه داشتم نفس کم می‌آوردم که گفتم ولش بذار بر گردم بالا. حالا هرچی میایم بالا به روی آب نمیرسیم.  هی بدبختی هی... خلاصه چشمتون روز بد نبینه بالاخره چشممون به دنیای روی آب باز شد ... ولی از نفس افتاده بودم. یه خورده چرخ زدم و گفتم بذار کم کم برگردم سمت کم عمق. هوس کرال پشت رفتن کردم. شروع کردم به شنا کردن ... خیلی حال داد  انگار نه انگار که خسته شده بودم. یه خورده هم سرعتم رو بیشتر کردم ... لامصب وقتی شنا می‌کنی اصلا متوجه نمیشی که انرژیت داره مصرف میشه... یهو خالی میشی. اونم تازه یکی مثل من که بعد از یک سال و اندی آمدندی!! آقا دیگه کم آوردم... زدم کنار و پیاده شدم... خیلی احساس ضعف می‌کردم... یه ده دقیقه‌ای توی استخر چرخ زدم ... منظورم اینه که پیاده گشتم نه توی آب ... اما دیدم حالم داره بد میشه فایده نداره ... گفتم بذار برم از این بوفه یه چیزی بگیرم بخورم تا فشارم نیفتاده .... همینجور که به سمت بوفه میرفتم احساس سنگینی بیشتری توی سرم میکردم.... رسیدم به بوفه ولی دیدم هیچی تو یخچالش نیست و کلا تعطیله!!! فقط  یکی اون پشته دراز کشیده و داره منو نگاه می‌کنه .... دیگه آخرین قطره‌های خونم بود ... آخ ببخشید یاد جبهه و جنگ افتادم .... خلاصه آقا چشمام سیاهی رفت و همونجا تالاپی افتادم زمین .... با خودم گفتم الان این بنده خدا که منو دید میاد و به دادم میرسه ... ولی یه دقیقه و گذشت و خبری نشد!!! حس کردم دو نفر بالای سرم هستند ... یکیشون پرسید آقا اینجا خوابیدی یا افتادی؟!!!! به زور بهش گفتم که سرم گیج رفته .... بعد به هم گفتن آهان فشارش افتاده خوابیده و رفتن!!!!!! بعد از چند لحظه دوباره اومدن. یکیشون رفت آب قند درست کرد و اون یکی میخواست پاهام رو بگیره بالا ... آقا پاهای ما رو گرفت و ما رو کشید سمت دیوار تا پاهام رو به دیوار تکیه بده !!!! منم که تنم خشک شده بود و روی این کاشی‌ها ... یعنی یه وضعیا!!! خلاصه یه ده دقیقه دیگه اونجاها دراز کشیدیم تا حالمون جا اومد. حالا رفتم دوش بگیرم و لباس بپوشم میبینم سانس استخر تموم شده و همه دوش‌ها اشغال. یه گوشه کنار آخرین دوش وایسادم و منتظر. هرچی صبر می‌کنم میبینم این آقا ول کن نیست... با خودم گفتم نکنه وسواس داره بنده خدا از بس که به همه جاش دست میکشه... بعد از چند دقیقه کاشف به عمل اومد که منتظر اینه که پسرش بیاد و دوش رو به اون تحویل بده و هی کشش داده تا نکنه یکی دیگه بره زیر دوش!! 

خلاصه اینم از قصه استخر رفتن ما. 

حالا اینجا رو ببین:  

آدمهای بی‌جنبه، پررو و بی‌حیا

تا حالا تو زندگیت چقدر به آدمهای بی‌جنبه و پررو برخوردی؟!!! حالا اگه طرف بی‌حیا هم باشه دیگه ببین چی میشه.... چند وقت پیش یکی از این بی‌جنبه‌ها، یه بی‌حیا بازی درآورد هیچی بش نگفتم دوباره امروز صبح .....  .... یعنی اگه دم دستم بودا یه دونه آبدارش رو میخوابوندم زیر گوشش.