کارشناسی ارشد که میخوندم بچههای مختلفی از شهرهای مختلف به شهر ما اومده بودن. یکیشون از شیراز اومده بود. البته با ما همکلاس و همرشته نبود ولی همدوره و هم دانشکدهای بود. بچه با استعدادی بود. یه مدت کوتاه بعد از فارغالتحصیلی توی محل کارمون دیدمش. به صورت پروژهای ساعتی مشغول به کار شده بود. تو معاونت پژوهش. از دیدنش خوشحال شدم. [سازمانی که من کار میکنم تقریبا بزرگه و توش حدود 10 نفر از همدانشگاهیها مشغول به کار هستند].
شاید حدودا یک سال گذشت. تو این مدت باز هم میدیدمش و باهم سلام علیک میکردیم. توی راهرو، نمازخونه یا .... بعد از چند وقت متوجه شدم که عقد کرده و فکر کنم گفت خانمش رو آورده همینجا ... یه سه چهار ماهی میشد که ندیده بودمش و خبری ازش نداشتم. امروز رفتم شیرینی بخرم [فردا تولد امام رضای مهربونه]. توی شیرینی فروشی دیدمش ... با یه روپوش سفید پشت ویترین!!! ... .... رفتم جلو ... سلام علیک ... وکلی خوش و بش .... گفت آره دیگه از وقتی معاون پژوهش عوض شد به ما هم گفتن دیگه به شما نیاز نداریم ... ... شیرینی فروشی شلوغ بود و نخواستم توی این موقعیت راجع به این موضوع باهاش حرف بزنم ... یه کم دیگه خوش و بش کردم و شیرینی رو گرفتم و خداحافظی کردم ...
هی .... روزگار ... میبینی تو رو خدا طرف با مدرک کارشناسی ارشد از دانشگاه تهران اونم رشته مدیریت باید کجا ازش استفاده بشه ... اون بچه با استعدادیه و میدونم اونجا نخواهد موند ولی به هرحال .... !!! خیلی دلم گرفت ... یه جوون تازه ازدواج کرده که از یه شهر دیگه پیش ما مهمونه .... به احتمال زیاد باید زندگیش رو آورده باشه اینجا که نتونسته برگرده به شهر خودشون .... توی این فکرم که هر کمکی از دستم برمیاد براش انجام بدم ... از دست خودم هم دلگیرم که چرا زودتر متوجه نشدم ... امیدوارم بتونم کاری بکنم ... خدایا شکرت به خاطر همه دادنها و ندادنهات.