اندر احوالات آب‌تنی کردن

امروز بعد از یک سال و اندی به استخر رفتندی! یعنی رفتم!!! و تن خود را به آب زدندی که آن‌را آب‌تنی کردن گویند. 

تازه نیم ساعت هم دیر رسیدم! همچین که رسیدم یه شیرجه تو آب و شنا کردن عرض استخر. بعد یه نگاه به دور و بر و طول استخر رو تا آخر رفتم. خیر سرم به خودم گفته بودم که ببین گلپسر بعد از کلی اومدی استخر یاواش یاواش یهو جو گیر نشو ولی خب لامصب جوّ دیگه یهو آدم رو میگیره. به آخر که رسیدم گفتم خب بذار تست بزنیم ببینم دستمون به کف استخر میرسه یا نه. از آب اومدم بیرون و یه شیرجه سوزنی و تلاش برای رسیدن به کف استخر. هر چه کردیم نشد که نشد دیگه داشتم نفس کم می‌آوردم که گفتم ولش بذار بر گردم بالا. حالا هرچی میایم بالا به روی آب نمیرسیم.  هی بدبختی هی... خلاصه چشمتون روز بد نبینه بالاخره چشممون به دنیای روی آب باز شد ... ولی از نفس افتاده بودم. یه خورده چرخ زدم و گفتم بذار کم کم برگردم سمت کم عمق. هوس کرال پشت رفتن کردم. شروع کردم به شنا کردن ... خیلی حال داد  انگار نه انگار که خسته شده بودم. یه خورده هم سرعتم رو بیشتر کردم ... لامصب وقتی شنا می‌کنی اصلا متوجه نمیشی که انرژیت داره مصرف میشه... یهو خالی میشی. اونم تازه یکی مثل من که بعد از یک سال و اندی آمدندی!! آقا دیگه کم آوردم... زدم کنار و پیاده شدم... خیلی احساس ضعف می‌کردم... یه ده دقیقه‌ای توی استخر چرخ زدم ... منظورم اینه که پیاده گشتم نه توی آب ... اما دیدم حالم داره بد میشه فایده نداره ... گفتم بذار برم از این بوفه یه چیزی بگیرم بخورم تا فشارم نیفتاده .... همینجور که به سمت بوفه میرفتم احساس سنگینی بیشتری توی سرم میکردم.... رسیدم به بوفه ولی دیدم هیچی تو یخچالش نیست و کلا تعطیله!!! فقط  یکی اون پشته دراز کشیده و داره منو نگاه می‌کنه .... دیگه آخرین قطره‌های خونم بود ... آخ ببخشید یاد جبهه و جنگ افتادم .... خلاصه آقا چشمام سیاهی رفت و همونجا تالاپی افتادم زمین .... با خودم گفتم الان این بنده خدا که منو دید میاد و به دادم میرسه ... ولی یه دقیقه و گذشت و خبری نشد!!! حس کردم دو نفر بالای سرم هستند ... یکیشون پرسید آقا اینجا خوابیدی یا افتادی؟!!!! به زور بهش گفتم که سرم گیج رفته .... بعد به هم گفتن آهان فشارش افتاده خوابیده و رفتن!!!!!! بعد از چند لحظه دوباره اومدن. یکیشون رفت آب قند درست کرد و اون یکی میخواست پاهام رو بگیره بالا ... آقا پاهای ما رو گرفت و ما رو کشید سمت دیوار تا پاهام رو به دیوار تکیه بده !!!! منم که تنم خشک شده بود و روی این کاشی‌ها ... یعنی یه وضعیا!!! خلاصه یه ده دقیقه دیگه اونجاها دراز کشیدیم تا حالمون جا اومد. حالا رفتم دوش بگیرم و لباس بپوشم میبینم سانس استخر تموم شده و همه دوش‌ها اشغال. یه گوشه کنار آخرین دوش وایسادم و منتظر. هرچی صبر می‌کنم میبینم این آقا ول کن نیست... با خودم گفتم نکنه وسواس داره بنده خدا از بس که به همه جاش دست میکشه... بعد از چند دقیقه کاشف به عمل اومد که منتظر اینه که پسرش بیاد و دوش رو به اون تحویل بده و هی کشش داده تا نکنه یکی دیگه بره زیر دوش!! 

خلاصه اینم از قصه استخر رفتن ما. 

حالا اینجا رو ببین:  

نظرات 1 + ارسال نظر
مستانه دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 04:00 ق.ظ http://setaregah.blogfa.com

:S007:]
خیلی با حال بود کلی خندیدم
تازشم خودم فردا به بارون جون توضیح میدم چرا نتونستم بخوابم

ما داغون شدیم که مایه خنده اینو و اون بشیم!!! خدایا حکمتت رو شکر! بارون جون متنم رو خونده میگم دیدی چقدر گناه داشتم؟!! میگه هان؟! من بیشتر داشتم میخندیدم تا به گناه داشتن تو فکر کنم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد